آن روزها ،بعد از تغییر پروانه و صحبت طولانی اش با پیرمرد بومی آنهم بدون حضور من ،کم کم احساس کردم پروانه ای که می شناختم دارد جای خود را به کسی میدهد که انگار با من غریبه است. *** چشمانم را باز کردم، روی تختخواب خودم بودم.پروانه با چشمان پر از اشک کنارم نشسته بود و موهای سرم را نوازش می کرد و وقتی که دید به هوش امده ام از کنارم بر خواست و به سرعت از اتاق بیرون رفت و به جای او پیرمرد بومی داخل آمد. *** شب آخر ماموران رییس بزرگ به اقامتگاهم آمدند ومن را با خود به محل خروج از جزیره بردند.معلوم بود که خوش ندارند با من صحبت کنند .من هم به قدری از ایشان متنفر بودم که اگر می توانستم با دندانهایم گلویشان را پاره می کردم.
|
About
به وبلاگ من خوش آمدید Archivesبهمن 1392آذر 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 اسفند 1391 بهمن 1391 دی 1391 آذر 1391 آبان 1391 Authorsامیر هاشمی طباطباییLinks
ردیاب ماشین
تبادل
لینک هوشمند
LinkDump
حمل و ترخیص خرده بار از چین |