جهانگرد وجزیره(آریو بتیس)(قسمت چهارم)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

آن روزها ،بعد از تغییر پروانه و صحبت طولانی اش با پیرمرد بومی آنهم بدون حضور من ،کم کم احساس کردم پروانه ای که می شناختم دارد جای خود را به کسی میدهد که انگار با من غریبه است.
درک او وافکارش روز به روز برایم سخت تر می شد،به خصوص حالا که کمتر به دیدنم می آمد و آنهم خیلی کوتاه.
اوضاع بدی شده بود حس شومی در وجودم ریشه گرفته بودوبدتر اینکه ،کمتر از دهانش می شنیدم ،که دوستم دارد.
مرتب این پرسش در ذهنم تکرار می شد آیا کس دیگری را دوست دارد؟
به خصوص که یکباردر ساحل سایه ی مردی را در کنار او دیدم که با آمدن من به سرعت دور شد.
تحمل این لحظات برایم مثل جویدن وبلعیدن خرده های شیشه بود.عاقبت کاسه ی صبرم لبریز شد و یک شب سرزده به خانه اش رفتم.
دنیا بر سرم خراب شد .
خودش در را به رویم گشود.موهای قهوه ای روشن اش را که حالا با رگه هایی طلایی تزیین شده بودند روی شانه های نیمه برهنه اش ریخته بود.
با دیدن من دست و پایش شل شد .فهمیدم که انتظار دیدن من را در آنجا نداشته است.
پرسید:اینجا چی کار میکنی عزیزم؟
پاسخی ندادم و با کمی زور او را از جلوی در به کناری راندم و داخل شدم. در پذیرایی دو مرد تنومند و نسبتا جذاب بودند که یکی در کنار پنجره ایستاده بود ودیگری روی مبل خوابش برده بود.من ومردی که کنار پنجره ایستاده بود مثل دو دشمن خونی به هم خیره شدیم.خوب شناختمش ،همان مرد کنار ساحل بود.
پروانه خودش را به من رساند،دستم را گرفت وبه حیاط بردوبا چیزی شبیه به پچ پچ در گوشم گفت:آن چیزی که فکر میکنی نیست...
صدایش می لرزید ،زیرابارهابه او گفته بودم ،من از جایی می آیم که مردانش را با غیرتشان می شناسند.
با عصبانیت گفتم:همان مرد کنار ساحل نبود که تو گفتی اشتباه دیده ام.
لرزشش بیشتر شد وگفت:نه یعنی...
حرفش را تمام نکرده بود که از سنگینی سیلی من بر زمین افتاد.
با جنون به او گفتم: دروغ نگو کثافت و بعد آب دهانم را بر زمین انداختم.
به طور کامل دیوانه شده بودم یک لحظه به خودم آمدم وگفتم :تا او را نکشته ام بهتر است آنجا را ترک کنم.
هنوز از آنجا دور نشده بودم که دیدم پیرمرد بومی هم به سمت خانه ی او می آید . پیرمرد بادیدن من لبخندی زدو با آغوش بازبه سمتم آمد.
راهم را کج کردم و بی آنکه اعتنایی به اوبکنم به اقامتگاهم باز گشتم.می دانستم پیرمرد متعجب از این رفتار من،تنها دور شدنم را نظاره خواهد کرد.
مرتب زیر لب می گفتم :خائن ،،خائن،، خائن ،،،حالا که تغییر کرده و زیباتر شده است دیگر نمی خواهد که با من باشد ،بعد آرام می شدم ومی گفتم :خب حق دارد، آن جوان از من برازنده تر بود دوباره خشم به سراغم می آمد و فریاد می زدم:غلط کرده کثافت نکبت من بودم که او را تغییر دادم....ودر او ج عصبانیت مثل کودکان احساساتی بغض گلویم را می فشرد و بعد بی آنکه بتوانم خودم را کنترل کنم گریه می کردم و دوباره به او ناسزا می گفتم.

***
یک هفته ای می شد که او را ندیده بودم بارها به خودم می گفتم به خانه اش بروم ،خودم را به دست وپایش بیندازم وبه او التماس کنم که با من اینکار را نکندآخر بدجوری به او وابسته شده بودم.
اما غرورم را چه می کردم؟
تمام این هفت رو ز کارم این شده بود که خودم را در خانه زندانی کنم وتنها غروب که میشد به کنار ساحل می رفتم و هر جا که با او قدم زده بودم پا در جای پایش می گذاشتم.
تا اینکه او را با همان مرد تنومند دیدم. خواستم خودم را بی تفاوت نشان بدهم اما کنترل رفتارم از دستم خارج شد مرد که متوجه من شد به او چیزی گفت وپروانه خیلی سریع از آنجا دورشد.
خواستم خودم را به او برسانم که مرد مثل سدی محکم در برابرم ایستاد وسیلی محکمی به صورتم زدو گفت:این هم طلبت به خاطر سیلی آن شب.
منتظر همین لحظه بودم،یک هفته بود که منتظر همین لحظه بودم . با اینکه مرد از من قوی تر بود به او حمله کرد .اگر او دو یا سه تا می زد من هم یکی نثارش می کردم.مثل سگی هار شده بودم که درد را حس نمی کرد .نمیدانم چه شدانگار مشتش به گیجگاهم خورد ومن بیهوش بر روی شنهای ساحل افتادم.

***
جهانگرد این را گفت و کمی جایی را که گمان کنم مشت مردتنومند بدانجا خورده بود ،با بازویش نوازش کرد...

***

چشمانم را باز کردم، روی تختخواب خودم بودم.پروانه با چشمان پر از اشک کنارم نشسته بود و موهای سرم را نوازش می کرد و وقتی که دید به هوش امده ام از کنارم بر خواست و به سرعت از اتاق بیرون رفت و به جای او پیرمرد بومی داخل آمد.
رویم را برگرداندم.
پیرمرد دست مرا در دستانش گرفت و به نرمی گفت:می دانم که من راهم مقصر میدانی ،اما روزی خودت دلیلش راخواهی دانست.

***
فهمیدم که باید بدون پروانه ادامه بدهم .با خودم گفتم پس بهتر است به فکر رفتن باشم آخر هر چه باشد آنجا که خانه ی من نبود و من تنها مسافری گم کرده راه بودم .
فردای آن روز مطالعاتم را درباره ی چگونگی خارج شدن از جزیره شروع کردم .شواهد امر نشان میداد که هر ده سال یکبار می شود از آنجا به جهان بیرون پا گذاشت.
و این یعنی تحمل شش سال دیگر غربت و تنهایی.

***
سران ومردم جزیره زیاد با رفتن من مشکلی نداشتند آخر هرچه باشد تنها مشکل آنان با آمدنها بود تا رفتن زیرا هر تازه واردی اندیشه ای نو را می توانست به همراه بیاورد که شاید برای زندگی آنان دلچسب نبود.

***
با خودم گفتم :شش سال ،صبر ایوب می خواهد...
زمان هرچند برای من کند اما برای ساکنان به سرعت باد می گذشت.

***
احساس می کردم چیزی در جزیره تغییر می کند اما چه چیز ویا چگونه نمی دانستم،راستش را بخواهیددیگر آن جزیره و مردمانش برای من زیاد مهم نبوند.

***
در این چند سال هفته ای نبود که پروانه را نبینم خب آخر جزیره ی کوچکی بود البته نه آنقدر ها ولی در مقایسه ی با دنیای من خیلی کوچک بود.
هر بار با احتیاط بیشتری به من سلام می کرد ومن بی اعتنا راهم را به سوی دیگری عوض می کردم حتی یکبار زمین خوردم با شتاب خودش را به من رساند اما به یکباره در چند قدمی من ایستاد رویش را برگرداند وبی اعتنا از من دور شد واگر دوتن از ماموران رییس بزرگ در آنجا نبودند وبه کمکم نمی آمدند حتما شب را با مچ پای پیچ خورده در ساحل می ماندم.

***
اقامتگاه من از سایرین کمی دورتر بود اما نه آنقدر دور که صدای فریاد مردم را نشنوم.معلوم بود خبری شده است.به بیرون رفتم ،چند نفر از ماموران رییس بزرگ به سراغم آمدند وگفتند بهتر است به داخل خانه برگردم چون هر اتفاقی که افتاده است بهتر است من به عنوان یک خارجی دخالت نکنم.
پرسیدم: چه شده؟
یکی از آنها که گمانم ارشد بقیه بود گفت:عده ای طناب بریده اند.

***
فردای آن روز به کنار ساحل رفتم،ساحل پر از خون بود .معلوم بود که دیشب زد وخورد سنگینی در آنجا اتفاق افتاده است.
کمی ترسیدم مبادا این نزاعها مانع رفتن من تا چند روز دیگر بشود؟

***
جزیره دوقسمت شده بود :قسمتی آبی وقسمت دیگر قرمز.می گفتند :رهبر شورشیها زنی بوده است که تغییر کرده.می دانستم که پروانه ودوستانش فعالیتهایی در زمینه ی تغییر سایرین انجام می دهند اما شورش،آنهم بر علیه رییس بزرگ،نه ،آنها آنقدرها هم احمق نبودند ...

***
ویک روز همه چیز تمام شد ،با آنکه جزایر دیگر قول همکاری به شورشیها داده بودند اما فرستادگانشان سر میز شام با رییس بزرگ نشستند و پروانه ودوستانش در در گیری غم انگیزی که بوی آهن و خون میداد به جای پرچم قرمز با پرچم سفیدی که خائنین به اهتزاز در آوردند به زنجیر کشیده شدند.

***
رییس بزرگ به دیدنم آمد .بعد از ادای احترامات مرسوم جزیره در کنارش نشستم،به من گفت:می دانم که مدتی با او دوست بوده ای .دوست که چه عرض کنم ،میدانی که..
خواستم چیزی بگویم اما منصرف شدم سکوت بهتر بود.
رییس بزرگ ادامه داد:او فریب خورده است اگر بتوانی راضی اش کنی که پیش همه اعتراف کند که فریب خورده است منهم نمیگذارم ناپدید بشود میفهمی که...
سرم را به عنوان تائید تکان دادم...

***
پروانه را به دیوار زنجیر کرده ودهانش را بسته بودند.با دیدنش تمام نفرتی را که در دل از او انبار کرده بودم به ناگاه فراموش کردم،به سمتش دویدم ومحکم او را در آغوش گرفتم.نگهبانان از اتا ق بیرون رفتند اما می دانستم چشمهایی ما را می پایند.تا دهانش را باز کردم بدترین ناسزاها را به من گفت و آنقدر سرش را به دیوار کوبید که از هوش رفت،هر چه کردم نتوانستم مانعش بشوم دستانم با دیدن چهره واندام در هم کوبیده اش ناتوان شده بودند...
وقتی که دیدند حضور من آنجا بی فایده است من را با بی رحمی بیرون انداختند....

***
دادگاه جالبی بود در ست یک روز قبل از زمان حرکت من،قرار نبود علنی باشد اما به یکباره تصمیم رییس بزرگ عوض شد .
بر سر در دادگاه نماد کرکس بزرگ بود،نماد رییس بزرگ.
با دیدن مسند قضاوت بهت زده به قاضی خیره شدم ، قاضی همان پیرمرد بومی بود.
در آنجا فقط سه نفر از شورشیان محاکمه می شدند.
پروانه و دومردی که آنشب در خانه ی او بودند.
مردی که در ساحل با او در گیر شده بودم ،باور کنیدهیچ چیز در دنیا با تنفری که از این مرد داشتم برابری نمی کرد.گمانم خودش هم این را می دانست امااینبار با چهره ای دوستانه وعاجز به من نگاه کرد و سعی کرد با اشاراتی ابتدایی به من بفهماند که او را ببخشایم.
پیرمردبومی یا همان قاضی مرتبا چیزهایی می گفت و می پرسیدومتهمان به جای پاسخ سکوت کرده بودندو او این سکوت را به عنوان تایید حرفهایش به حضار دادگاه تفهیم می کرد.
در این بین بارها دیدم که پروانه من را زیر چشمی نگاه می کند. اما شاید بنا به دلایلی که خودش می دانست خیلی سریع نگاهش را می دزدید.
بعضی از اتهامات به طور کامل نا عادلانه بود .سعی می کردم با اشاره به پروانه بفهمانم که اینجا همانجایی است که باید از خودش دفاع کند.
مرد تنومند که حالا آنقدر کتک خورده بود که در برابر یک بچه گربه هم قدرت دفاع نداشت با دیدن بال بال زدن من به من یک چیز را نشان داد.
خدای من زبان آنها را بریده بودند....
قاضی حکم را به فردا موکول کرد.

***
حال جهانگرد آنقدر بد بود که دیگر چیزی نپرسم ...ناچار با هم به ذغالی که در منقلش می سوخت خیره شدیم...

***

شب آخر ماموران رییس بزرگ به اقامتگاهم آمدند ومن را با خود به محل خروج از جزیره بردند.معلوم بود که خوش ندارند با من صحبت کنند .من هم به قدری از ایشان متنفر بودم که اگر می توانستم با دندانهایم گلویشان را پاره می کردم.

***
آن شب را نخوابیدم و فقط به حکم دادگاه فردا فکر میکردم.حتی بارهابه سرم زد ، فرار کنم واگر چه می دانستم کاری از دست من برای آزادی پروانه ساخته نیست لااقل می فهمیدم چه بلایی بر سر او خواهد آمد.بعد با خودم می گفتم او را حتما ناپدید می کنند.پس بهتر است بروم زیرا من مرد ده سال زندگی در جایی که تنها بوی او را می دهد نبودم.

***
اینبار زمان برخلاف چند سال گذشته تند می گذشت ومن قدرت متوقف کردن آن را نداشتم شاید اگر زمان را کمی کند می کردم همه چیز در ست می شد.
هنوز آفتاب کاملا بالا نیامده بود که ماموران چهار نفر دیگر را به همراه خود آوردند دیده بودمشان آنها هم از دنیای من آمده بودند.
مارا سوار قایقی کردند و تا نقطه ای از دریا که کم کم مه ای کوچک تبدیل به ابری بزرگ وغلیظ می شد همراهی کردند و خود با زگشتند.

***
یکی از همسفران که با زحمت خودش را در کنار من جا کرده بود قبل از آنکه ابر غلیظ بشود نامه ای بدستم دادو بعد دیگر چشم چشم را نمیدید.
چشم باز کردم روی ساحل بودم .با لباسهای پاره ،چه اتفاقی برای ما افتاده بود هر چه کردم به خاطر نیاوردم.نامه ای مچاله در دستم بود.ناگاه به یاد آوردم با همسفرانم در قایق بودیم وابر داشت غلیظ می شد اما بعدش چه شد...
هنوز که هنوز است به خاطر نمی آورم..
نامه را گشودم،دست خط خودش بود.
چون نامه خیس شده بود به آرامی آن را روی سنگی زیر آفتاب پهن کردم.در پاکت نامه چیز دیگری هم بود نصف گردنبند ی که روزی با شوق برای او جمع کرده بودم ،حتی ستاره ی دریایی کوچکش با دقت از وسط به دونیم تقسیم شده بود...
مدتی طول کشید تا نا مه خشک شد.

***
عشق من
می دانم که ازمن تنفر داری ،اما امیدوارم به خاطر روح بزرگواری که در تو وجود دارد لا اقل این نامه را بخوانی...
مهربانم
توصیف آنچه که در این چند سال بر من گذشت در این چند خط نمی گنجد...
باور کن هروز، هر لحظه، در انتظار آغوشت لحظه ها را قربانی می کردم و چه شبها که تو را در خواب محکم در آغوش می گرفتم اما با شوق که چشم باز می کردم تا صورتت را نگاه کنم این جای خالی تو بود که در بستر کنار من آرمیده بود...
فرصت زیادی ندارم هر لحظه ممکن است سر برسند اما بدان من همیشه به تو وفادار بودم تنها چیزی که برایم با قی مانده همین گردنبند است که داده ام آن را به دونیم کرده اند نیمی از آن را برای تو می فرستم ونیم دیگر را تا پای مرگ با خود خواهم داشت...
اگر روزی از خود پرسیدی که چرا تنهایت گذاشتم،تنها بدان بدین دلیل بود که هیچ تغییری بی فداکاری به ثمر نمی نشیند من به عنوان یک انسان دربرابر تمام مردم جزیره ام مسئول بودم حتی آنانی که مغزهایشان هنوز در شکمهایشان بودواین ....

***
نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:,ساعت1:47توسط امیر هاشمی طباطبایی | |